معنی طبق چوبین

حل جدول

طبق چوبین

تریان


طبق چوبین بزرگ

خوان


چوبین

کنیه بهرام سپه سالار ارتش هرمز

لغت نامه دهخدا

طبق طبق

طبق طبق. [طَ ب َ طَ ب َ] (ق مرکب) آنچه بتوالی بر طبقها بود. کنایه است از تعداد بسیار:
ببین به دیده ٔ انصاف نظم خاقانی
طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز.
خاقانی.
- امثال:
افاده ها طبق طبق.


چوبین

چوبین. (ص نسبی) هر چیز که از چوب سازند. (آنندراج) (انجمن آرا). هر چیز که از چوب ساخته شده باشد. (فرهنگ نظام). منسوب بچوب. (ناظم الاطباء). از چوب. (یادداشت مؤلف). ساخته از چوب. چوبی. افزار چوبین. که از چوب ساخته شده باشد. (از فرهنگ فارسی). و کمان وی (کیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان. (نوروزنامه).
- اسب چوبین، مرکب چوبین. چوب که کودکان در میان دو پای قرار دهندو از آن اراده ٔ اسب سواری کنند و بهر سو دوند. نی که کودکان بجای مرکب گیرند:
یاد بتان تاکی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم.
خاقانی.
دیوانگان نترسند از صولت قیامت
نشکیبد اسب چوبین از رشف تازیانه.
سعدی (طیبات).
به کشتی میشدم هر سو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان.
سلیم (از فرهنگ ضیاء).
- || به کنایه، تابوت است. مرکب چوبین. (یادداشت مؤلف).
- پای چوبین، پای که از چوب ساخته شده باشد. آنچه از چوب بشکل پا سازند و بجای پا که بر اثر حوادث قطع شده باشد قرار دهند تا رفتن میسور گردد:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
مولوی.
اگر کوتهی پای چوبین ببند
که در چشم طفلان نمائی بلند.
سعدی (بوستان).
چو غازی بخود درنبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای.
سعدی (بوستان).
- پل چوبین، پل که از چوب ساخته شده باشد: در این راه پلی آمد چوبین بزرگ و رودی سخت بوالعجب و نادر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463).
- تیغ چوبین، شمشیر که از چوب ساخته باشند:
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار.
مولوی.
- چوبین اسب، دارای اسب چوبین.چوبین مرکب:
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان.
خاقانی.
- چوبین بهره، بی بهره. خشک بهره. بی نصیب. محروم:
تو زرین بهره شو از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین.
نظامی.
- چوبین دست، سخت بی بهره. سخت محروم. که هیچ دستی نباشدش:
در پایه ٔ شطرنج ترا دستی نیست
لیکن پدرت عظیم چوبین دست است.
؟
- شمشیر چوبین، تیغ چوبین. تیغ که از چوب کرده باشند:
غازی بدست پور خود شمشیر چوبین زان دهد
تا او در آن استا شود شمشیرگیرد در غزا.
مولوی.
- قدح چوبین، قدح و کاسه که از چوب تراشند و سازند: عمر قدحی چوبین از آب برای هرمزان بخواست. (تاریخ قم ص 303). جنبل، قدح چوبین سطبر. جمجمه، قدح چوبین. (منتهی الارب).
- مرکب چوبین،اسب چوبین:
مرکب چوبین بخشکی ابتر است
خاص مر دریائیان را رهبر است.
(مثنوی).
- || کنایه از تابوت است: چون سلطان (مسعود) پادشاه شد این مرد (حسنک) بر مرکب چوبین نشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
- نیش چوبین، نیش و مبضع و نشتر که از چوب ساخته باشند:
چون نیش چوبین را کنون رگهای زرین شد زبون
خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او.
خاقانی.
بازو ودست رباب از بسکه بر رگ خورده نیش
از نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته.
خاقانی.
|| مجازاً، خشک. کالبد بیجان:
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور.
نظامی.
|| روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دستمالی سرخ رنگ که بر سر بندند. (آنندراج) (انجمن آرا). دستمال بزرگ سرخ رنگ که بر سر بندند. (فرهنگ نظام). || نام پرنده ای است. (جهانگیری). پرنده ای است صحرائی شبیه بمرغ خانگی که او را کاروانک خوانند. (برهان). مرغیست که کاروانک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). کاروانک. (ناظم الاطباء).

چوبین. (اِخ) بعضی گویند چوبین شهری بوده از ابنیه کیانی و برخی نسبت بنای ببهرام چوبینه میدهند. بهرحال گویند چوبین در زمان صفویه خراب شد و پس از خرابی قلعه ای در آن بساختند. (مرآت البلدان ج 4 صص 276- 277).

چوبین. (اِخ) بهرام یا وهرام لقب بهرام ششم سردار هرمزچهارم پادشاه ساسانیست که از مردم ری و پسر وهرام گشنسب و از دودمان بزرگ مهران بود. فرماندهی توانا بود و محبوب لشکریان و پر از کبر و ادعا و از این جهت شباهتی به بزرگان عهد ملوک الطوایفی قدیم داشت. پس ازآنکه بر طوایف مهاجم سرحدات شمال و مشرق پیروز شد وترکان را شکست داد بفرماندهی کل نیروی ایران در برابر رومیان انتخاب شد، اما مغلوب گردید. هرمز با طرزی موهن او را از فرماندهی خلع کرد. چون بهرام از لشکریان خود نگرانی نداشت رایت خلاف برافراشت. این واقعه آتش فتنه را از هر سو شعله ور کرد. گستهم «ویستهم » که از دودمان بزرگ اسپاهبذان بود و خویشاوند خانواده سلطنتی بشمار میرفت (چون خال خسرو پرویز بود) موفق شد، که برادر خود بندوی «ویندوی » را از زندان پادشاه بیرون کشد. دو برادر بکاخ سلطنتی درآمدند، و هرمز را خلع کردند و بزندان افکندند و کور کردند و پسرش خسرو دوم را که بعد ملقب به پرویز (اَبرویز) (= مظفر) شد بسلطنت برداشتند، خسرو در این وقت در آذربایجان بود، شتابان به تیسفون رفت و در سال 590 م. تاج بر سرنهاد. چندی بعد هرمز را هلاک کردند. بنابر رای تئوفیلاکتوس این کار به امر خسرو واقع شد. و بعضی گویند خسرو رضایت ضمنی بقتل وی داده بود، اما بهرام چوبین حاضر نبود که بفرمان پادشاه جدید درآید؛ زیرا که خود سودای پادشاهی در سر داشت. دودمان مهران مدعی بودند، که از نسل ملوک اشکانی هستند و بهرام تکیه به این ادعا کرده بود، از آنجا که سپاه بهرام نیرومند بود خسرو پرویز شکست خورد و بهرام فاتحانه به تیسفون درآمد و برخلاف میل جمعی از بزرگان، بدست خود تاج بر سر گذاشت و بنام خود سکه زد. در این اثنا خسرو از سرحد روم گذشت و بشهر سیرسیزیوم رفت و به پناه امپراطوری موریکیوس درآمد دولت مستعجل بهرام چوبین عبارت از یک سلسله شورش و فتنه بود. طبقه ٔ روحانی و قسمتی از اشراف با او مخالف بودند، و تحمل پادشاهی وی را که از میان خودشان برخاسته بود، نمیکردند ولی از عقیده ٔ توده ٔ ایرانیان، یعنی طبقات عامه، اطلاعی نداریم. یهودیان بهرام را حامی و نگاهبان خود میدانستند و او را به مال مدد میکردند. بندوی که دستگیر و زندانی شده بود، بیاری چند تن از بزرگان رهایی یافت، و پیشرو مخالفان بهرام شد. این توطئه بجائی نرسید و شورشیان را هلاک کردند. بندوی به آذربایجان گریخت، و بنزد برادر خود گستهم (ویستهم) رفت که بیاری خسرو پرویز علم طغیان برافراشته بود. قیصر موریکیوس خسرو را یاری کرد بشرط آنکه شهرهای دارا و میافارقین را که رومیان در جنگ گرفته بودند، به روم واگذار کند. در اثر این پیش آمد بسیاری از بزرگان، که ازهواخواهان بهرام بودند او را ترک گفتند. و پس از جنگهای خونین، سپاه روم و ارامنه و اتباع موشل و ایرانیانی که بخسرو پیوسته بودند، بهرام را در سال 591 م.در حوالی گنزک آذربایجان شکست دادند و بهرام بترکان پناه برد، و در بلخ بیاسود و چندی بعد در آن شهر ظاهراً بتحریک خسرو بقتل رسید. سرگذشت پرحادثه ٔ بهرام چوبین موجد افسانه ٔ شیرینی بزبان پهلوی بنام وهرام چوبین نامگ شده است که مطالب آن را مورخان عرب و ایران، خاصه فردوسی در کتب خویش آورده اند. و این افسانه را جبلهبن سالم بعربی ترجمه کرده است. بهرام نه تنها از قهرمانان مشهور بشمار میامده، بلکه در خصال مردانه و اطوار شایسته دارای مقامی عالی بوده است. (ایران در زمان ساسانیان تألیف آرتور کریستنسن ص 87 و صص 464- 466). بلعمی در تاریخ خود چوبین را شوبین ضبط کرده و تفسیری برای فقه اللغه آن پرداخته است. رجوع به شوبین و رجوع به ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی شود. و سبب این لقب آنست که وی خشک پیکر و لاغر و بلندقامت بوده. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام):
همی راند چون باد چوبین سپاه
سوی دامغان اندرآمد ز راه.
فردوسی.
چو آئی بنزدیک چوبین فراز
چنین گوی کان دختر سرفراز.
فردوسی.
و بهرام چوبین کی اسفهسالار لشکر او بود ترتیب کرد با لشکری تمام تا روی به پیکار خاقان نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 98).
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان.
خاقانی.
تو زرین بهره شو از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین.
نظامی.
نشاط از خانه ٔ چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن بپرداخت.
نظامی.

چوبین. (اِخ) از تهران که بمشهد مقدس میروند در میانه ٔ داورزن و مهر یکی از قرای واقع در طرف راست راه چوبین است. (مرآت البلدان ج 4 ص 278). دهی است از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار در 25 هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 9 هزارگزی جنوب شوسه ٔ عمومی راه تهران بمشهد واقع است. جلگه و معتدل است. 231 تن سکنه دارد. از قنات مشروب میشود. از محصولاتش غلات و پنبه است. مردمش بزراعت و مالداری اشتغال دارند.راهش مالرو است اما در تابستان از راه باقرآباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


طبق

طبق. [طُ] (ع اِ) ج ِ طبیق.

طبق. [طِ ب َ] (ع اِ) ج ِ طبقه.

طبق. [طَ ب َ] (اِخ) معرب است. اصلش تبوک، و فارسی است. رکابی و خوان. (ناظم الاطباء). || ظرفی که میخورند بر آن. (منتهی الارب). ج، اطباق. ظرف معروف. (غیاث اللغات) (آنندراج). بشقاب. ظرف پَخ که بر آن طعام خورند. پیشیاره. (طبق، سفر اعداد 7:13). بشقاب یا کاسه مانندی بوده است. و بسا میشود که قصد از طبق چینی باشد. (انجیل متی 14:8 و 11). یابشقاب که از یکی از فلزات ساخته شده باشد. (قاموس کتاب مقدس). || ظرف مدور پخ و بزرگ از چوب که ظروف یا اشیای دیگری بر وی نهند. پهن مسطح (بی گودی) از چوب. ظرف مدور بزرگ که از چوب کرده بی لبه یا با لبه ٔ بسیار کوتاه که خوردنی چون توت و انگور بر آن نهاده بر سر حمل کنند. و گاه باشد که اسباب و اثاث خانه بدان برند از جائی به جائی. طبق که از ترکه ٔ بید کنند. ظرف چوبین بزرگ بی دیواره: و از وی [آمل] آلاتهای چوبین خیزد، چون کفچه و شانه و شانه ٔ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق. (حدود العالم).
فروزنده ٔ مجلس و می گسار
نوازنده ٔ چنگ با گوشوار
طبقهای زرین پر از مشک ناب
به پیش اندرون آبگیر گلاب.
فردوسی.
ز سیمین و زرین شتروار سی
طبقها و از جامه ٔ پارسی.
فردوسی.
طبقهای زرین وسیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد.
فردوسی.
طبقهای زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین سیمین ستام.
فردوسی.
بزرین طبقها فروریختند
به سر مشک و عنبر فروبیختند.
فردوسی.
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر ازنافه ٔ مشک و از عود خام.
فردوسی.
چو حورانند نرگسها همه سیمین طبق بر سر
نهاده بر طبقها بر ز زرّ ساو ساغرها.
منوچهری.
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار.
منوچهری.
هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی [مسعود] بهانه آوردی که در آنجا تخم سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). ندیمان را بخواند امیر، و شراب و مطربان خواست، و این اعیان را بشراب بازگرفت، و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). بیست طبق زرین، میوه ٔ آن انواع جوهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم، طبق زرین برنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). گفت: بیارید آن طبق، بیاوردند و از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). [بوسهل] فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). آراسته به حوضها و طبقهای زرین و سیمین. (تاریخ یمینی خطی ص 334).
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکرساز و شکر عودسوز.
نظامی.
چو شیرین در مداین مهد بنهاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد.
نظامی.
عاشقت از جان و دل جان و دلی بر طبق
پیش نثار رخت نعره زنان آمده.
عطار.
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی.
سعدی.
زهاد سد رمق و پیران تا عرق کنند و جوانان تا طبق بردارند. (گلستان).
لاتخف دان چونکه خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق.
مولوی.
همچنین زین قوت ابدال حق
هم ز حق دان نز طعام و نز طبق.
مولوی.
|| سحق. مساحقه. خواهرخواندگی. عملی است که زنان حکه با هم کنند صرف مالیدن و سائیدن عضو مخصوص با یکدیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج):
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق زنان بینی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 808).
|| پشت شرم زن. (منتهی الارب):
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی.
خاقانی.
و رجوع به طبق زدن شود. || روی زمین. || یک قرن از زمان. || یا بیست سال. || گروه مردم و ملخ. بسیار از مردم و ملخ. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || حال مردم. و منه قوله تعالی: لترکبن طبقاً عن طبق (قرآن 19/84)، ای حالا عن حال یوم القیامه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، یعنی حالا عن حال. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی) (مهذب الاسماء). || استخوان تنک که میان دو پیوند استخوان پشت باشد. هر یک از استخوانهای تنک که فقره و مهره از فقرات پشت را از یکدیگر جدا کند. استخوان رقیق فاصل میان هر دو فقره از فقار پشت. || مهره های پشت. || باران عام. و منه فی استسقاء النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم: اللهم اسقنا غیثاً مغیثاً طبقاً. || پاره ای بزرگ از شب و روز. (منتهی الارب). مضی طبق من اللیل، بگذشت بیشترین از شب. (مهذب الاسماء). || پس یکدیگر زاده از بره و بچه. یقال: ولدتها طبقاً و طبقهً؛ ای ولدت بعضها بعد بعض. (منتهی الارب). || لت لنگه. مصراع. لخت: المصراع، یک طبق در. المصراعان، دو طبق در. (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی). || نام علتی است که اسب را پیدا شود، و آن ورمی است که گرد ناف اسب بهم رسد. (غیاث اللغات) (آنندراج). || الطبق بالموحده و القاف کفرس، ظرف یطبخ فیه. معرب تابه، مؤنثه. رجوع به «طابق » شود. || طبق آسمان. (مهذب الاسماء). هر یک از اشکوبهای آسمان، قبه ٔ آسمان. (ناظم الاطباء):
رو که ز عکس لبت خوشه ٔ پروین شده ست
خوشه ٔ خرمای تر بر طبق آسمان.
خاقانی.
بجنب طبقهای نقل تو شاها
طبقهای گردون نماید مزور.
خاقانی.
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی.
خاقانی.
- لاجوردی طبق، کنایه است از آسمان:
چنان نادر افتاده در روضه ای
که برلاجوردی طبق بیضه ای.
سعدی.
- نه طبق، کنایه از نه آسمان، نه فلک:
ببین نه طبق برتر از هفت قلعه
ببین هفت خاتون بر از چار ماما.
خاقانی.
|| تاه هر چیزی. (منتهی الارب). ته. (نصاب) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 67). تو. || پوشش هر چیزی. پرده. ج، اطباق، اطبقه، طباق. || مانند و مساوی هر چیز. (منتهی الارب). موافق و برابر. (غیاث اللغات). || بیشتر و بزرگتر چیزی. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی). || همه جا فرارسیده. (مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی). || برگ و ورق. (ناظم الاطباء). طبق کاغذ. ورق کاغذ. و در تداول محلی شهرهای گناباد و بروجرد و گلپایگان هم اکنون این کلمه را بر ورق کاغذ بصورتهای طبق و طوق اطلاق کنند: و بدیعالکتبه علی بن اسماعیل... خطاط است و ناسخ که در روزی زیادت از دو طبق کاغذ بخط منسوب نویسد. (تاریخ بیهق). دیوان او بیست طبق کاغذ باشد. (تاریخ بیهق). و همه حکایتها که بدین کتاب بیاوردیم بر پنج طبق کاغذ نیابد. (اسکندرنامه ٔنسخه ٔ خطی سعید نفیسی). علاءالدوله ٔ سمنانی در کتاب مفتاح گوید: هزار طبق کاغذ در راه و رسم تصوف سیاه کرده اند. (تذکرهالشعراء دولتشاه چ لیدن ص 249). || ورق طلا 110 فوفه یعنی ورق فلزی الوان که در زیر نگین انگشتری گذارند. (ناظم الاطباء).
- طبق از برگ خرما، قنع و قناع. (منتهی الارب).
- طبق براوگندن، اِطباق. (زوزنی).
- طبق شمع، شمعدان. تور. (منتهی الارب).
- طبق هدیه، قنع. (دهار).
- مِثل ِ طبق، گرد و مدور.

طبق. [طَ] (ع مص) نزدیک گردیدن بکردن کار. || چسبیدن دست به پهلو و گشاده نشدن. (منتهی الارب). || بستن کتاب و دست. (دزی ج 2 ص 23).

تعبیر خواب

طبق

: دیدن طبق درخواب، دلیل بر خادمی است که به وقت کار سازد. اگر بیند که طبقی بزرگ داشت، دلیل که خادمی نیکو پیدا کند. اگر بیند که طبق از وی ضایع شد، دلیل که خدمتکار از وی جدا شود. - محمد بن سیرین

اگر بیند طبق او در آتش افتد، دلیل که خادم یا کنیزک او به علت طاعون گرفتار شود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

: دیدن طبق در خواب بر چهار وجه است. اول: خادم مجلس. دوم: کنیزک. سوم: هدایت. چهارم: فائده. - امام جعفر صادق علیه السلام

معادل ابجد

طبق چوبین

182

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری